سلام به هم کلاسی های دیروز و امروز امیدوارم همه خوب باشینو بهتون خوش بگذره
کجا هستید کسی نیست مطلب بزاره بابا پس کو اون روزایی که همیشه یا هر لحظه یه مطلب میزاشتین کلاساتون تموم شده ما که هنوز هستیم، نمیخواین بگید که دیگه نه سایتی یادتونه و نه هم کلاسی هاتون که؟؟... کم کم دارم نا امید میشم چه پسرا چه دخترا... حالا بعضی ها میان و میبینن ولی نه نظری میدن نه مطلبی کسی میزنه جالب بعضی ها گیرم میدن این چیه گذاشتین! خب علی علی بیان یه پیشنهاد بدین یه مطلبی، سایتی چیزی بگید. منتظر پیشنهادا و نظراتتون هستم مخصوصا شما مدیر وبلاگ و نویسنده های سایت.......
اگه نخواستین تو نظرات بگین این ایمیل منه hadihh67@yahoo.com
من این مطلب رو برای آن دسته از عزیزانی است که همیشه ناشکر هستند و قدر سلامت و چیزهایی که در زندگی دارن نمی دونند
برای آن دسته از کسانی که همیشه از دوران بد کودکی و نداشتنها مینالند
برای کسانیکه در دوران بچگی از مدرسه و درس و معلم گله داشتن و فراری بودن
انسان موجودی است که برای زندگی اجتماعی آفریده شده و هنگامی که احساس کند دوست داشتنی و مورد پذیرش نیست، احساس بدبختی و تیره روزی میکند. واقعیتی که شامل من، تو و همه مردم دنیا میشود. برای ایجاد روابطی دوستانه و شادی بخش چه باید کرد؟ ما در دنیایی بزرگ با مردمی زندگی میکنیم که آرزومند گرمای دوستی، شادی، لبخند و همراهی ما هستند و هنگامی میتوانیم این موهبتها را به خود و دیگران هدیه دهیم که یک قانون طلایی را به کار ببندیم. حتما شنیدهاید که باید با دیگران به گونهای رفتار کرد که مورد پسند آنها است اما شاید این نکته کلیدی را نشینده باشید که هرگز نمیتوان کسی را مجبور کرد همین کار را متقابلا در برابر شما انجام دهد. این همان قانون طلایی است که سیاست شاد زیستن نامیده میشود. انجام این قانون به شخصیتی آماده و پرورش یافته و یکدلی و انتقال فکر نیاز دارد؛ به توانایی برای قرار گرفتن در جای دیگری و احساس کردن احساسات او.
تا همین اواخر مرسوم نبود که آدمها رفتارهایشان را مورد بررسی و کند و کاو قرار دهند و آنها را با روشهای علمی توصیه شده بسنجند. اما این کار میتواند کمک بزرگی باشد برای کشف اینکه مردم چه دوست دارند؛ چه میخواهند و به چه چیزهایی نیاز دارند؟ با این روش فرد میتواند دریابد که چگونه در مقابل دیگران ظاهر شود و به آنها واکنش نشان دهد. برای انجام این کار باید چشمتان را روی حقایق باز کنید. رفتارهایتان باید تغییرپذیر و تواناییهایتان قابل بسط و گسترش یافتن باشد. روانشناسان، رفتارهای اجتماعی متعددی را مورد بررسی قرار دادند تا دریابند چه چیزهایی موجب ایجاد حس دوستی میشود و قابلیت دوست داشته شدن در جمع را برای فرد ایجاد میکند. این مطالعه عاداتی را در بر میگرفت که میتوانند با اراده و تصمیم جدی فرد تغییر کنند. البته باید این نکته ضروری را مورد توجه قرار داد که پیش از آنکه شما بتوانید دوست خوبی برای دیگری باشید. باید خود را دوست بدارید و نیازهای خود را شناخته و در بر طرف کردن آنها بکوشید که از درون شما بجوشد و رفتاری که سرشار از اعتماد به نفس باشد بدون تردید به توانایی حضور مثبتتان در جمع میافزاید. برای به حداقل رساندن اصطکاک خود با دیگران و افزایش میزان محبوبیت خود میان افراد توصیه های زیر را که تنها با 8 قدم طی می شود بکار ببندید:
1- راه کمک به دیگران را پیدا کنید :
نسبت به همه کس مهربان، همدل و سرشار از حس یاری و یاوری باشید چرا که ممکن است روزی سرنوشت شما در دستان آنها قرار گیرد و یا حداقل دوستی به حلقه دوستانتان اضافه شود.
2- به آنچه میگویید عمل کنید :
دوستانتان هنگامی به شما اعتماد خواهند کرد که ببینند شما آنچه را که میگویید انجام میدهید. آنها همچنین توقع دارند که شما آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهید. هیچ چیز نباید مهمتر از قولی که میدهید. باشد. وقتی شما به شکلی ذهنی و اخلاقی به قولهایی که میدهید پایبند باشید پلی بین خودتان و موفقیت میزنید.
ادامه مطلب...
شنیدن تعاریف عشق و پاسخ سوالاتی که درباره عشق از کودکان پرسیده شده می تواند به شناخت بیشتر روحیه کودکان کمک کند. در اینجا پاسخ های متعدد کودکان را در مورد عشق (در 2 گروه سنی) خواهیم خواند.
ابتدا پاسخ های کودکان 5 تا 10 سال را که به سوالاتی در مورد عشق و عاشقی پاسخ داده اند بخوانید :
بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟
"??سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و میتوانید هی دراز بکشید و همدیگر را دوست داشته باشید." جودی، 8 ساله
"مهد کودکم که تمام بشود، میروم و برای خودم دنبال زن میگردم!" تام، 5 ساله
در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه میگویند؟
"در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ میگویند و این معمولا باعث میشود که از هم خوششان بیاید و یک قرار دوم بگذارند." مایک، 10 ساله
بهتر است آدم ازدواج کند یا مجرد بماند؟
"دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها باید ازدواج کنند چون یک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بیفتد و تمیز کند!" لینت، 9 ساله
"بابا این چیزها سردرد میآورد. من فقط یک بچهام. من همچین بدبختیهایی نمیخواهم." کنی، 7 ساله
چرا دو نفر عاشق هم میشوند؟
"هیچ کس نمیداند چه اتفاقی میافتد، ولی من شنیدهام که یک ربطهایی به بویی که آدم میدهد دارد، برای همین است که مردم این قدر عطر و ادکلن میخرند." جین، 9 ساله
"میگویند یکی به قلب آدم تیر میزند و این حرفها، ولی مثل اینکه بقیهاش این قدر درد ندارد." هارلن، 8 ساله
عاشق شدن چطوری است؟
"مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر آن فرار کنی." راجر، 9 ساله
"اگر عاشق شدن مثل یاد گرفتن حروف الفبا سخت است، من یکی که نمیخواهم. خیلی طول میکشد." لئو، 7 ساله
نقش خوشتیپی در عشق چیه؟
"اگر میخواهید کسی که در حال حاضر جزئی از خانوادهتان نیست، دوستتان داشته باشد، خیلی مهم نیست که خوشگل باشید." ژوانه، 8 ساله
"فقط قیافه مهم نیست. من را نگاه کنید. خیلی خوشتیپم. اما هنوز کسی پیدا نکردهام که با من ازدواج کند! " گری، 7 ساله
"زیبایی یک چیز ظاهری است، نمیتواند خیلی ماندگار باشد." کریستینه، 9 ساله
چرا عشاق دست هم را میگیرند؟
"میخواهند مطمئن شوند که حلقههایشان نمیافتد، چون خیلی بالایش پول دادهاند." دیو، 8 ساله
عقاید محرمانه درباره عشق؟
"من عشق را دوست دارم، فقط به شرطی که وقتی تلویزیون کارتون میدهد، اتفاق نیفتد." آنیتا، 6ساله
"عشق آدم را پیدا میکند، حتی اگر خودت را از آن پنهان کنی. من از 5 سالگی تلاش میکنم که خودم را از آن پنهان کنم ولی دخترها مدام پیدایم میکنند." بابی، 8ساله
"خیلی دنبال عشق نیستم. فکر میکنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافی سخت هست." رژینا، 10 ساله
ویژگیهای شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید؟
"یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید، باز هم یک قبضهایی هست که باید پرداخت کنید." آوا، 8 ساله
راههایی که میشود کسی را عاشق خودتان کنید؟
"به آنها بگویید که فروشگاههای زنجیرهای شکلات دارید." دل، 6 ساله
"یک سری کارها را نکنید مثلا اینکه کتانی سبز بدبو داشته باشید. ممکن است با این کارتان توجه کسی را جلب کنید اما توجه، عشق نیست. " آلونزو، 9 ساله
"یکی از راههایش این است که دختر مورد نظر را برای غذاخوردن بیرون دعوت کنید. حتما یک چیزی بخرید که دوست دارد؛ مخصوصا سیبزمینی سرخ کرده." بارت، 9ساله
چطوری میشود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا میخورند عاشق هم هستند؟
"فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب را برمیدارد یا نه. این راهی است که میشود فهمید عاشق شده یا نه." جان، 9 ساله
"عاشقها فقط به هم خیره میشوند و غذایشان سرد میشود. بقیه بیشتر به غذا توجه میکنند." براد، 8 ساله
"اگر یکی از آن دسرهایی سفارش بدهند که با آتش درست میکنند، عاشقند. چون یعنی قلب خودشان هم آن جوری است... توی آتش" کریستینه، 9 ساله
وقتی مردم میگویند: دوستت دارم، به چه فکر میکنند؟
"به خودشان میگویند: بله واقعا دوستش دارم. ولی کاش میشد حداقل روزی یک بار دوش بگیرد." میشله، 9ساله
چطور میشود عاشق ماند؟
"اسم زنتان را فراموش نکنید... این کار کل عشق را نابود میکند." راجر، 8 ساله
"همسرتان را زیاد ببوسید. این کار باعث میشود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون نمیگذارید." رندی، 8ساله
معنی عشق چیست؟
خدایی
ایول به این پسر!
به این
می گن نامه عشقولانه !
1- محبت شدیدی که صادقانه به تو
ابراز میکردم
2-دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می
شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5-این احساس در قلب من
قوت میگیرد که بالاخره روزی باید
6- از
هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که
7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای
بهار کوتاه بود اما
8- توانستم
به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس
نمیتواند تحمل کند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر
بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم
گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13-خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان
که
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب
وجدان ندارم و باز هم مطمئن
باش
15- این مطالب را از
روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر
سروده ای زیبا و دلنشین از زنده یاد مجتبی کاشانی
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
ادامه مطلب...
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.
انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکها یک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت : عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد ...
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت : لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت : متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ...
تاریخ چشم به راه فاطمه ای دیگر است. انتظار به سر می آید و شمیم دلنوازی، خانه خورشید را فرا میگیرد.
ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه (س) و
همچــــنین روز دختر رو به همه هموطنــــــان عزیز و
همچنین دخترای کلاس با صفای خودمون(البته ...) تبریک میگم
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
این روزا و این شب ها همه جا سخن از خداست ؛ سخن از خوبی خدا ؛ سخن از بخشیده شدن در این شبها و برآورده شدن تمام آرزوها ؛ یادمان باشه که در میان دعاهای خویش دیگران را فراموش نکنیم .
دانی زچه رو دیده ما میگرید
در ماتم شاه اولیا میگرید
تنها زغمش اهل زمین گریان نیست
عیسی بفلک از این عزا میگرید
شد کشته بمحراب عبادت حیدر
هر دیده بحال مرتضی میگرید
با گفتن « قد قتل» ز جبریل امین
در خلدبرین خیر نساء میگرید
درضمن شهادت حضرت علی(ع) را به شما تسلیت میگم
التماس دعا...