از همون اولی که داشتیم می رفتیم هر کسی داشت ساز خودش می زد
اصلا نمی دونم چرا همه بچه ها اینجوری شده بودند انگاری هر کس
خودش تنهایی داشت میرفت .
نمیدونستم چرا بچه ها اینهمه ذوق وشوق داشتند که برن اونجا که هر کسی
به فکر خودش بود یکی هنوز نیومده بود یکی داشت تازه وضوش میگرفت
یکی داشت تو دستشویی فکراش میکرد یکی دیگه از بچه های کلاس که ماهی یکباراون رو میبینمش تازه فهمیده بود ما داریم میریم میگفت چرا اسم منو
ننوشتین سرتون درد نیارم هر کسی داشت کار خودش میکرد. بالاخره همه اومدن . داشتیم ازنمازخونه بیرون میومدیم که 2 تا از بچه ها دوباره یادشون اومد که باید
برن دستشویی اقا یا خانومی که شما باشین همگی سوار ماشین شدیم
وبا سلام صلوات دعا سنا و ساز اواز سفرمون اغازکردیم
یکی از بچه ها که از همون اول ساز ناسازگاری پیش خود کرده بود
گیر داده بود که ؟ ما با 5000 تومان با بنز مدل پایین میریم ولی شورای صنفی ها با4500 با ولوو میرن فکر کنم بعدا فهمید که با همین 5000 تومن خیلی بیشتر از
صنفی ها حال کرداز موضوع اصلی سفرمون دور نشیم همین که از پارکینگ
علوم خارج شدیم انگاری که بچه ها رو از زندون آزاد کرده باشن شروع کردن به خوندن ترانه های کوچه بازاری که فکر کنم اسمش بذارم کوچه ترابری
بهتر باشه (بچه ها یادشون یکی انار دو تا انار گونی انار .... افتاده بود)بعد
از یه 20 دقیقه خوندن ترانه ها داشت کمکم از اون حالت ترابری خودش
بیرون می اومد که مسئول سفر خواهش کرد که بچه ها دیگه نخونن بچه ها
هم اطاعت کردن و با موبایل هاشون ما رو مستفیض کردن.
از گفتن خیلی چیزای دیگه سفر به علت ذیق صفحه وذیق وقت خودداری
میکنم(نمیشه گفت حرفهای خصوصیه) . ساعتای 5.30 بود که رسیدیم قم
و بعد از یه 10 دقیقه ای رسیدیم حرم حضرت معصومه. یک ساعتی اونجا
بودیم دوباره حرکت کردیم . ساعتای 9-9.30 بود که رسیدیم تهرون و
مستقیم وارد حرم امام شدیم . صبحونه(نان کهنه&پنیر& خیارسبز)
(قابل توجه مامانم)جاتون خالی کوفت کردیم و بعد از صبحانه طبق منوال گذشته با اصرار بچه ها رفتیم( ) گلاب به روتون خودتون میدونین . بعد یه 40 دقیقه ای که
اون توبودیم با زور درشون اوردیم تابریم سوار متروبشیم .(همه استرس
داشتن انگاری هیچ کدومشون بدون مامان باباهاشون پااز یزد بیرون نگذاشته بودن) سرتون نشکنم همه مترو ندیده ها سوار بر مترو شدیم یکی از بچه ها خواست که به
قول خودش ترویج فرهنگ یزدی کنه ترانه بسیار زیبای نبوده کچل ماشاالله
رواجرا کرد(البته خوب شد یه 3 بیتی شو بیشتر بلد نبود وگرنه معلوم نبود
چه ابرو ریزی به پا میکرد)بعد از یه 45 دقیقه ای رسیدیم همون جایی که
به خاطرش مجبور شدم این همه مقدمه بچینم( البته حاشیه سفر خیلی خیلی
خشتراصل سفر بود)یعنی نمایشگاه کتاب.البته اشتباه نشه فقط وفقط به
عشق کتاب و کتابهای عشقرفتیم اونجا. اروین رو که اونجا باهاش قرار
گذاشته بودیم رو دیدیم . بعد از حال و احولپرسی همگی از هم جدا شدیم تا
هر کس هر چی که میخواد بخره یا ببینه. بعد از یه 2-3 ساعتی الافی همه
الا یه چند نفری(آقای ب اززارچ ورفیقاش) دورهم جمع شدیم تا اینکه سرو ی کله ی آقایون پیداشد
من که خیلی گشنم بود گفتم دارم میمیرم بریم یه چیزی بخوریم
گفتن باشه. رفتیم و جاتون خالی ساندویچ خوردیم( دست اروین درد نکنه )
بعد از غذا رفتیم تا روی پله های مصلی استراحت کنیم که
یه گروه داشت تئاتر خیابونی اجرا میکرد رفتیم دیدیم موضوش عشقولانه
هست وموضوع حال2 _3 تا از بچه ها هست وایسادیم تماشا کردیم دیگه
وقت نداشتیم باید برمیگشتیم 2_3 تا عکس انداختیم(تا بگیم نمایشگاه کتاب
بودیم)و رفتیم به سمت مترو . همگی خسته سوار بر مترو شدیم ورفتیم تا
رسیدیم به حرم بعد از خوردن دوباره ناهارمی خواستیم که حرکت کنیم که
دوباره اقای (ب) اینبار گروه رو الاف خودش کرد و نزدیک بود که
اتوبوس جاش بگذاره بعداز یه یه ربعی اومد و حرکت کردیم به سمت یزد. تو
اتوبوس بحث سر این بود که جمکران بریم یا نریم چون یه عده ای
میگفتن ما میان ترم داریم یه نفر هم میگفت من پروژه دارم باید زودتربرسم
بالاخره تصمیم گرفته شد که بریم جمکران تا این که بعد از یه خورده ساعتی
(من خواب بودم) رسیدیم جمکران نمازامون که خوندیم رفتیم پهلوی چاهی
که تو این مسجد بود. هرکس که هر حاجتی رو داشت توی یه کاغذ که
که قبلا بچه ها خریده بودند مینوشتند ودرون این چاه می انداختند (یکی از
همون بچه های عاشق 3 تاازاین برگه ها رو خرید وحاجتاشو توش نوشت)
بعد از اینکه بچه ها حاجتاشون تو چاه انداختند رفتیم که بریم شام بخوریم
که دوباره 2 تا ازعشق دستشویی ها دستشوییشون گرفت اون 2 تا که رفتن
یه نیم ساعتی اون توها بودن اقای باقرپور هم فرصت مناسب دیدن فرار
کردن تا برن 2نبال دوستشون البته خدا هم حقشواینبار گذاشت کف دستش
و به شام نرسید چون شام تموم شده بود وتن ماهی رو هم که براش اوردن قبول نکرد که بخوره .
بالاخره سواربر ابوسیاره شدیم و راهی شهرشدیم راهی یزد. تو ماشین که
نشسته بودیم بچه ها کلافه بودن(چون موبایلاشون شارج نداشت تا باهاش
آهنگ گوش کنن) به خاطر همین از مسوول خواستن که براشون فیلم
بذاره. مسوول هم برامون فیلم سیاحت غرب رو گذاشت. خداییش چه حالی
داشت وقتی داشتن مرده رو کفن میکردن و ما داشتیم کیک و ساندیس
میخوردیم .من که از شدت خستگی خوابم می اومد گرفتم کف اتوبوس
خوابیدم بچه های دیگه هم مثل من گرفتن خوابیدن تا اینکه طرفهای صبح
بود که رسیدم یزد و بعد رسیدیم دانشگاه وسفرمون اینطوری به خیر
وخوشی تموم شد البته برای یه نفرگرون تموم شد چرا که کلیدش تو حرم
جا گذاشته بود وهیچکه خونشون نبود ومجبور شد تاظهر پشت درخونشون
بخوابه تا مامان باباش بیان خونه(بسیار سفر باید رفت تا پخته شود خامی)
باتشکر از بچه های خیر اباد که خیلی خندوندنمون
و از بچه های بسیجی که خیلی برامون زحمت کشیدن
و از اون دو تا بچه ای که همش خواب بودن
واز اون دو تایی که همش تو دستشویی بودن
واز اون دو سه تا عاشق
وبا تشکر ازاونایی که ما رو چند بار الاف کردن
با آرزوی اینکه دوباره بریم سفر
نویسنده: ایمانی