جنگ جهانی سوم
شبی جورج بوش و تونی بلر به بار رفته بودند و سرگرم گفتگو بودند.یک نفر کنارشان نشست و پرسید که دارند راجع به چه موضوعی حرف می زنند. جورج بوش گفت : (( ما داریم جنگ جهانی سوم را طراحی می کنیم و قصد داریم 15 میلیون مسلمان و یک دندانپزشک را بکشیم ))
مرد پرسید : ((برای چی می خواهید یک دندانپزشک را بکشید؟))
جورج بوش روی شانه بلر زد و گفت : ((دیدی گفتم؟ هیچکس راجع به کشتن 15 میلیون مسلمان سوالی نخواهد کرد.))
دیک چنی
یک روز جورج بوش به دیک چنی می گوید که از این همه جوک که درباره حماقتش ساخته میشود خسته شده ودیگر تحمل ندارد.
دیک چنی می گوید : ((شما نباید خودتان را ناراحت بکنید قربان. همه جا پر از احمق است و همین احمق ها برای شما جوک می سازند. بیایید تا نشانتان بدهم.))
چنی دست جورج بوش را می گیرد و به خیابان می روند و دیک چنی یک تاکسی می گیرد و به راننده تاکسی میگه : ((برو به خیابان نیکل شماره 29. می خواهم بدانم که من در خانه هستم یا نه .))
راننده تاکسی بدون اینکه حرفی بزند به خانه دیک چنی می رود. وقتی پیاده شدند دیک چنی به بوش میگه : ((بفرمایید. دیدید چه احمقی بود.))
بوش می گوید: (( آره! می تونستی از موبایلت به خونه زنگ بزنی.))
با هوش ترین رئیس جمهور دنیا
هواپیمایی در حال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود. بنابراین یک نفر باید فداکاری می کرد.
زین الدین زیدان یک چتر برداشت و گفت: ((من بهترین فوتبالیست جهان هستم و باید نجات پیدا کنم)) این را گفت و پرید. برد پیت هم یک چتر دیگر برداشت و گفت: (( من محبوب ترین هنرپیشه جهان هستم و باید نجات پیدا کنم.)) این را گفت و پرید. جورج بوش هم یک چتر برداشت و گفت: ((من باهوش ترین رئیس جمهور دنیا هستم و باید نجات پیدا کنم.)) این را گفت و پرید. فقط دو نفر در هواپیما مانده بودند. یک پسر بچه نه ساله وپاپ ژان دوم. پاپ ژان گفت : ((فرزندم . من عمر خودم را کرده ام و آینده پیش روی تو است. بیا این چتر را بردار و خودت را نجات بده.)) پسر بچه گفت : ((احتیاجی نیست. اون آقاهه که
می گفت باهوش ترین رئیس جمهور دنیاست با کوله پشتی مدرسه من پرید بیرون.))