کم کم داشتیم نا امید می شدیم می خواستیم هر کدوممون دیگه بریم خونه چرا که با حاجی عبدالهی ساعت 4 قرار گذاشته بودیم به بچه ها گفتم یه بار دیگه باهاش تماس بگیرید شاید اینبار در دسترس باشه .اروین هم گوشیش دراورد وگفت بذارید من با هاش تماس بگیرم شاید برداره از بخت خوب ما حاجی گوشیش جواب داد بعد از حال واحوال پرسی(فحش) گفت می خواین بریم ده یا بریم بگردیم .ما هم که از ساعت 4 منتتظر تلفن او بودیم وقرار بود که بریم ده گفتیم می خوایم بریم ده شما. اونم گفت باشه تا نیم ساعت دیگه مجاهدین هستم .شاید باورتون نشه ولی نیم ساعت بعد اومد دنبالمون ودیگه عازم سفر بنستان شدیم.تو شهر مقداری خرید کردیم(مرغ.دوغ نوشابه ساندیس .هندونه.تخمه و…. به مقدار لازم)از اونجا مستقیم رفتیم که بریم .تو ماشین که بودیم راجع به مسائل زیادی بحث کردیم از شیر مرغ گرفته تا علیرضا منصوریان، موسوی ومیر علایی . امام شهروقدمگاه اسب حضرت….(نمیدونم) . خداییش تو ماشین که بودیم خیلی خنده کردیم.همین جور صحبت کردیم تا اینکه رسیدیم باغ حاجی اینا.وسایلمون تو ماشین برداشتیم ووارد باغ شدیم لباس ها رو عوض کردیم واینبار راحت نشستیم راجع به مجهولاتی که تو ذهنمون بابت چند مسئله پیش اومده بود با یکی از بچه ها صحبت کردیم ولی هیچ فایده ای نداشت .انگار که اقای…. قفل به دهنش زده باشند اصلا جواب این مجهولات رو لو نمی داد خداییش درست می گفت ولی حق با ما بود چرا که ما کنجکاو(معادل:فضول)بودیم واین حق ما بود که بدونیم!!!.بهش گفتم نمیگی گفت نه گفتم حالا که اینطوره راهت کج کن پاشو برو بیرون از اتاق کیسه تخمه رو بردار بیار تخمه بخوریم اونم رفت اورد ومجلس تخمه خورون (پاشون) رو شروع کردیم. در حینی که داشتیم می خوردیم، 4 تایی بازی هم می کردیم (منچ بازی) در عین حال صحبت هم میکردیم. خداییش اگه کار چهارمی هم انجام میدادیم خیلی شاهکار بود ولی شاید باورتون نشه کار چهارمی در کار نبود.بگذریم هر چه سخن نیکوست مال ادم بیموست.خداییش با اینکه زیرپوشش برعکس بر کرده بود ویه شلوار خانواده پا کرده بود(خیلی بهش می اومد)یه حرفی زد که تا اخر عمر یادم نمیره اولش یادم نیست اخرش هم که اولش نباشه فایده ای نداره.بالاخره بعد از یه ساعتی خوابیدن، خوندن،خوردن ،ریختن وپاشیدن حوصله مون سررفت .پا شدیم رفتیم بیخ چشمه ای که نزدیک خونه حاجی اینا بود .عجب منظره صاف وهوای دلنشینی بود جون می داد ادم اونجا احساسات خودش رو برای درمان قورباغه های خاص بروز بده(قد یه گوریل بزنم به تخته) ولی هیچکدوممون بروز ندادیم .5 دقیقه ای اونجابودیم بعدش رفتیم کلاس اقوام شناسی حاجی عبدالهی .در ابتدا با خانه بی بی جان حاجی اشنا شدیم سپس با خونه پدرزن یکی از نوه های بی بی جان وبعدش هم با دیگر خو نه های اقوام فک وفامیل!.نیم ساعتی هم اینجور گذشت تا دوباره رفتیم خونه .دوباره نشستیم 2_3 دستی منچ بازی کردیم( در حین حال لاف هم می اومدیم )تا اینکه 3 ساعتی گذشت هیچ کس دیگه صداش از دهنش بیرون نمی اومد ولی از معده هاشون چرا!!.فکر کنم گشنمون بود ولی نون نداشتیم(یادمون رفت بخریم)از قضا خانواده یکی از اساتید که من نامشون نمی گم(استاد امارتون)همسایه حاجی اینا بود ومجلس امام حسین برگذار کرده بود. چون که 5 شنبه بود واحتمال99.9 درصد شام می دادند گفتیم چه چیز از این بهتر هم میریم خودی نشون میدیم هم اینکه …ار غذا در می یاریم(به صورت مخفف:لته)جای شما خالی نبود که بهتون بگیم جاتون خالی، شام رو زدیم واومدیم بیرون .چون که حاجی واروین نیومده بودند مجبور شدیم که 2 پرس هم برا اونا بگیریم.غذاها رو اوردیم ودادیم حاجی واروین .اروین که می گفت من نمیتونم بخورم از بس که تخمه خوردم دارم می ترکم. گفتیم بابا حالا بخور نمیشه غذای امام حسین نخوری اونم گفت باشه وتا تهش خورد.سرتون رو درد نیارم بعد از اینکه این دو نفر غذاهاشون..ف کردن اقای باقر پور که حوصله شون سر رفته بود ونمی تونستن منچ بازی کنند (چرا که هم بلد نبودند وهم 4 نفرمون تکمیل بود)گفتن می خوان تلویزیو ن ببینند .حاجی هم اطاعت امر کرد و رفت تا براش انتن تلویزیون بالای پشت بوم درست کنه من واروین هم گرده سرش راه افتادیم اومدیم بالا پشت بوم.نمیدونید چه صفایی داشت این بالای پشت بوم انگار همه چیز اون بالا ماهیتش عوض شده بود از درخت زرد الو گرفته تا خرس اکبرو اصغر.من بیشتر از همه گیج ومنگ این درخت زرد الو بودم حتی به خودم هم شک کردم که این درخت زرد الو یا یه جای ازاد دیگس.سرتون بالا این پشت بوم گیج نکنم انتن که درست نشد هیچ ماها گیر داده بودیم به اروین گیر 3 پیچ بالاخره اون بالا اینقدر خندیدیم که که همسایه حاجی اینا اومد گفت که نمیخواین بخوابین گفتیم چشم الان می خوابیم(تو دلمون چیز دیگه ای گفتیم)اومدیم پایین دوباره نشستیم صحبت کردن تا اینکه ساعتای3 بود گرفتیم خسبدیم.دم دمای صبح بوکه……………..(این صدای موبایل اروین بود که رو ویبره بود)که مامان اروین بهش زنگ زدوگفت هر چه زودتر خودتو برسون به یزد (برای شرکت در مراسم 30امین سال جد مامان اروین)اروین هم که دل تو دلش نبود ومی خواست هم اینجا بمونه وهم در مراسم شرکت کنه بالاخره تصمیم گرفت که بره.منم با موتور رسوندمش تا ایستگاه .با هم خدا حافظی کردیم از هم جداشدیم.وقتی که برگشتم بچه ها همه بیدار بودند و گشنشون بود .حاجی و یکی از بچه ها رفتن تا نون وماست بخرند.بعد از یه خورده ای برگشتن وما صبحونه رو جاتون خالی خوردیم……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
اینم2-3 ساعتی بعد از صبحونه خوردن بود که یه ذره تکراری بود ولی چیزای جالب هم توش بود که من می بینم ولی شما نمیبینید(چشم بصیرت میخواد).دیگه کم کم باید فکر نهار می کردیم ولی چون اتیشمون اماده نبود تصمیم گرفتیم ته بندی کنیم چرا که برنامش از قبل تعیین شده بود اینبار مسجد محله نهار می دادن .علی منصور(هادی) وباقر پور ویکی از رفیقای حاجی رفتن وغذاها رو گرفتن .بعد از اینکه دسر قبل از غذای اصلیمون خوردیم دوباره نشستیم اینبار اونور منچ(ماروپله)رو یاورش استاد کردیم.بازی کردیم بازی کردیم تا اینکه نوبت به غذای اصلی شد(تابلو بود نگفتم چیه).عصرونه رو به قول یه نفر زدیم به بدن (جا اروین خالی)وسپس نوبت به استراحت شد .چند ساعتی خوابیدیم تا اینکه ما مان حاجی اومد.ایشون اومده بود تا پسرش براش زرد الو تگ کنه(اگه نمی فهمید یعنی اینکه از بالای درخت لنگ مبارک خود را به تنه ی درخت زده سپس میوه محترمه محترمانه به درون چادر ریخته می شود).علیزضا جان هم رفت بالای درخت خدا عمرش بده هر چی زرد الو بود روی سر وصورت ما ریخت.مادرش هم بهش متلک می گفت اونم جوابش میداد .خداییش خیلی مامانش با حال بود .هر دوتایی انده خنده بودن.بالاخره کارش تموم شد بشن درخت اومد پایین.دیگه کم کم می خواستیم بیایم یزد نمازمون خوندیم یه کم جمع وجور کردیم و سپس راهی یزد شدیم.اینم از خاطرات یه روز تفریحی.البته یه چیزایی نگفتم مثل ظرف شستن وجارو کردن ونهار پختن(کارهای زنانه)که عکسای اون موجود می باشد ولی به خاطر اینکه با زیر پوش وشلوارک بودیم وجلو نامحرم زشت بود که بزنیم تو سایت بی خیالش شدیم.می خوام اخر خاطراتم رو مثل باران تموم کنم .به امید اینکه بابا مامانا اجازه بدن بچه هاشون همراه رفیقاشون بیان گردش بیرون از شهر.به امید اینکه نگیم حال نداریم و معده مون درد می کنه نمی تونیم بیایم(بهونه).به امید اینکه………………………..(پایان تا اول مهر)(با تشکر فراوان از علیرضا حاجی عبدالهی)