این داستان ترجمه یک داستان کوتاه انگلیسی است که در کلاس زبان برای ما خوانده
شد دیدم
قشنگ است به ایام فاطمیه هم می خورد گفتم به تایپم تو وبلاگ....
دسته گل رز
باب ,
پسرک 9 ساله ,غمگین روی پله های خانه شان نشسته بود و خیره به ان سوی خیابان
نگاه میکرد .
امروز روز مادر بود و او هیچ پولی نداشت تا برای
مادرش هدیه ای بخرد از 3 سال پیش که
پدرش فوت
شده بود مادرش به سختی کار میکرد تا او و خواهر 12 ساله اش بتوانند درس
بخوانند و
زندگی ای اگر چه سخت ولی در آرامش داشته باشند
باب
بالاخره تصمیم گرفت تا در اطراف خانه در
خیابان ها پرسه بزند و به ویترین های
رنگارنگ
نگاهی بیندازد
به انتهای خیابان نرسیده بود که سکه ای براق در
کنار پیاده رو نظرش را جلب کرد ان را
برداشت
سکه ای 10 پنی بود برقی از شادی در چشمان پسرک درخشید و خود را ثروتمند ترین
فرد لندن احساس کرد
وارد اولین مغازه شد و از فروشنده پرسید با 10
پنی چه چیز می تواند بخرد فروشنده گفت که
هیچ چیز
بابی چند مغازه دیگر هم رفت اما باز هم دست خالی
ماند نومیدانه در حال قدم زدن بود
که گل های
قرمز رز در پشت ویترین مغازه ی گلفرشی نظرش را جلب کرد به سرعت طوری که
نزدیک بود
زیر یک درشکه برود به آن سوی خیابان پرید
و وارد گلفروشی شد
به گلفروش
گفت آیا میتواند با 10 پنی دسته گلی به مناسبت روز مادر برای مادرش بخرد؟
گلفروش
نگاهی به باب انداخت و از او خواست منتظر بماند باب هم همینطور به رزها نگاه
میکرد و
نومیدانه منتظر گلفروش بود وقتی مغازه خلوت شد گلفروش با یک دسته گل رز پیش
پسرک
برگشت در همین زمان همسر گلفروش نیز وارد مغازه شد گلفروش گفت پسرم خوب
جایی آمدی
قیمت این دوجین گل های رز 10 پنی است پسرک از شادی در پوست خود نمی
گنجید پول
را داد و با دسته گل دوان دوان به سمت خانه به راه افتاد
گلفروش که تعجب همسرش را دید توضیح داد : از صبح
که مغازه را باز کردم صدایی به من
می گفت
امروز شخص ویژه ای برای خرید به مغازه ام خواهد آمد من هم یک دوجین از بهترین
گل های
رزی که داشتم کنار گذاشتم وقتی این پسرک را دیدم یاد بچگی خودم افتادم که بعد از
فوت پدرم
هیچ سالی نتوانستم برای مادرم هدیه ای تهیه کنم تا اینکه مادرم نیز مرد و ناگهان
خودم را
جای آن پسرک که پول کافی برای خرید هدیه نداشت احساس کردم
در این زمان اشک در چشمان همسر گلفروش حلقه زده
بود و آنها چند لحظه همدیگر را در
آغوش
گرفتند و سپس با کمک هم مغازه را بستند و به سمت خانه به راه افتادند